ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

عکسهای ژوان در آغاز ماه نهم

این عکسها رو قبل از رفتن به عروسی حمید انداختیم، خدا رو شکر ژوان تو عروسی عااااالی بود و با همه خیلی خوش اخلاق بود و حسابی هم زده بود زیر آواز... خنده روی قشنگم هر روز بیشتر از روز قبل دوستت دارم... این هم  یکی دیگه از ژست های خیلی خانومانه و مودبانه ژوان کوچولو اینجا هم که دیگه کاملا واضحه، در حال وروجک بازی زیر صندلی ها و کاملا علاقمند به دوربین... چند وقتیه که عاشق پیدا کردن صندل و دمپایی شدی داری برای خوردنش برنامه ریزی می کنی ها.... گاهی شیطون بلا، گاهی هم اینجوری آروم و متین، هر جوری باشی خیلی دلمونو می بری عروسکم... یاد گرفتی برای درآوردن صدای عروسکت باید دکمه هاشو فشار بدی...
30 بهمن 1391

فرشته ای به نام ژوان

ژوان قشنگم چند روز پیش که داشتم در مورد اسمت تو سایتهای مختلف سرچ می کردم این عکس رو پیدا کردم، حیفم اومد تو وبلاگت نذارم، این فرشته کوچولوی ناز هم اسمش ژوانه...   ...
25 بهمن 1391

وقتی تو هستی...

وقتی تو هستی و یاد گرفته ای دستهاتو بذاری روی صورتم و منو ببوسی یا بهتر بگم لپمو بخوری و وقتی که هر شب در آغوش من آروم و راحت به خواب می ری و وقتی که حواسم بهت نیست و نگاهم جای دیگه است، با اون صدای بامزه ات منو صدا می کنی و وقتهایی که سوپ و غذات رو با میل و دفعه بعد بی میل می خوری و وقتی که برای آب خوردن هلاکی و بعد از اینکه کمی تشنگیت رفع شد آب رو توی گلوت قرقره می کنی و وقتی که موقع عوض کردن پوشک یک لحظه آروم و قرار نداری و به هر طرف غلت می زنی و وقتی که از خواب بیدار می شی تمام نگاهت به در اتاقه تا ببینی من کی در رو باز می کنم و می آم تو و وقتی که می ری زیر میز خیلی کوتاه وسط هال و هیچ وقت سرت به پایه می...
22 بهمن 1391

خوشحال نیستم

امروز زیاد حالم خوب نیست و خوشحال نیستم. صبح که می خواستم بیام سر کار دختر خوشگلم بیدار بود و خیلی دوست داشت که پیشش باشم و با هم بازی کنیم ولی من مثل همیشه با عجله در حال حاضر شدن بودم و هر چند دقیقه یک بار ژوان رو بغل می کردم تا هم خودم آروم شم و هم ژوان. ولی نشد، هیچ کدوم آروم نشدیم. مامان ژوان رو راه می برد تا شاید حواسش پرت شه و نیازش به بودن با من رو فراموش کنه ولی فراموش نمی کرد، و من در حالیکه عزیز دلم منو صدا می کرد و می گفت "ام ماما ماما ممممممممممم" و من رو نگاه می کرد با وجود اینکه دلم می خواست یک خداحافظی گرم باهاش بکنم و از خونه بیام بیرون مجبور شدم یواشکی و بدون اینکه متوجه شه خونه رو به قصد سر کار ترک کنم و توی راه تمام حواسم...
19 بهمن 1391

پست صورتی: یک عالمه عکس از ژوان در هشتمین ماه زندگی قشنگش

گل قشنگم ژوانم تو این ماه خیلی کارهای جدید یاد گرفتی و واقعا شیرین شدی، شیرین و خوش اخلاق و خانووووووووووم ، اصلا من هیچی نمی گم همه چی تو عکسها مشخصه، فعلا برات چند تا از عکسهات رو می ذارم تا بعد بیام چند تا از کارهای بامزه و جدیدت رو تعریف کنم، الان ساعت ١:٣٦ نیمه شبه ،تو خوابی و من فرصت کردم که بیام و بالاخره یک پست  برای تو نازنینم عزیز دلم یکی یه دونه خودم بذارم ژوان شاد و سر حال قبل از عروسی پسرخاله مامی       با انگشتاش خیلی سرگرم می شه       ..... زبونم بند اومده نمی دونم باید در مورد این مدلی نگاه کردنت چی بگم دختر پاک و معصومم عزیز دلم... ...
13 بهمن 1391

شروع به کار دوباره

ژوان عزیزم تو شش ماهه شدی و مرخصی زایمان من تموم شد. تو این چند وقت اخیر منی که از گوش کردن اخبار متنفرم همه اش حواسم به اخبار جدید بود که ببینم مرخصی زایمان ٩ ماه می شه یا نه؟ ولی خب خبری نشد و من باید دوباره کارم رو شروع می کردم. دو شب قبل از تموم شدن مرخصیم دلم خیلی گرفته بود یه بغض سنگینی همه اش تو گلوم بود آخر نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه گریه مفصل کردم. از اینکه باید از تو دور می شدم و  بعضی ساعتهای روز رو کنارت نباشم خیلی ناراحت بودم. تو این شش ماه هر لحظه با هم بودیم. صبح ها با هم از خواب بیدار می شدیم و من هر روز بهت صبح به خیر می گفتم و با هم روزمون رو شروع می کردیم. روزهایی بسیار زیبا و به یاد موندنی. پوریا که می دید ...
1 بهمن 1391
1